سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خود رأیی ات تو را می لغزاند و در مهلکه ها سرنگون می سازد . [امام علی علیه السلام]
دختر باباش
 

 
 
از: فاطمه  ::  86/5/25 ::  10:40 عصر

 

این هم قسمت آخر!

  

   پنج شنبه شب یعنی شب 19 مرداد شب تولد دوس جون هم بود ( حالا بماند که ما نفهمیدیم واقعا تولدشه یا واسه کادو گرفتن و اینا ... آره ! ) نکته ی خاص هم اینکه گوشی روم به دیوار گلاب به روتون دوس جون آنتن نمی داد و کلی حالش گرفته شده بود! همه خسته و کوفته از سفر خارج از شهر برگشته نماز خونده و عده ای غش کرده و خوابیدند! خانوم عطرنماز هم سفر مشهدی براشون جور شده بود و وسایل رو جمع کرده قرار بود که به شیراز برگردن! مراسم سوگواری به مناسبت دور شدن از ایشان توسط خودمان برگزار شد و چه اشک ها که نریختیمو مصیبت نامه ها که نخواندیم!! خانوم مجری هم کم دلمان را به درد نیاوردند از بس خنداندنمان! خلاصه که ایشان را بدرقه کرده و آب پشتش ریختیم که دوباره برگرده و همین هم شد! اتوبوس نبوده و برگشت و کلی خندیدیم!! بالاخره خوابیدیم.

   نماز صبح همه خواب موندیم بعدم غرزدن ها شروع شد که چرا بیدارمون نکردین؟! نگو قضیه از اونجا آب می خورده که عده ای گفتن ما رو بیدار نکنید و خلاصه تر و خشک با هم سوختن و همه خواب موندن! بعد از صبحانه حدود ساعت 8:30 شایدم 9 بود که کلاس شروع شد . کلاس دکتر رامین . از نظر من کلاس خوبی بود اگه اول و آخرشو یه کم حذف می کردی! (دیگه چی می موند الله اعلم) استاد محترم هم که از کلاس خوششون اومده بود کلاسو ول نمی کرد و نزدیک بود دعوایی پیش بیاد که بالاخره ختم به خیر شد و کلاسو ول نموده و تشریف بردن! دوباره ناهار و نماز و کلاسای بعد از ظهر.

   به اتفاق راضی جون توی کلاس نشسته بودیم و به یاداشت برداری مشغول بودیم که به سرمون زد دو در کنیم ! البته به بهانه ی بازدید از نمایشگاه کتاب بغل فرهنگسرا و خرید انگور! بسم الله گویان از فرهنگسرا خارج شده و به سمت محل دائمی نمایشگاه ها که درست بغل دست فرهنگسرا بود رفتیم . جای همگی خالی خووووووووب ضایع شدیم ! چون خبری از کتاب نبود بلکه نمایشگاه مبلمان و دکوراسیون داخلی بود! یه دوری زدیمو به دنبال میوه فروشی پرسون پرسون راه افتادیم. بالاخره تو یه خواروبار فروشی ( همون سوپر مارکت خودمون) که بر خلاف ظاهرش که خیلی قدیمی بود همه چی توش پیدا می شد! به مقدار نیم کیلو انگور خریداری کرده و می خواستیم که به کلاس برگردیم ولی به پیشنهاد اینجانب به سمت حرم رهسپار شدیم . جای همگی سبز خوب زیارت کردیمو زیارت عاشورا خوندیمو برگشتیم. ( نکته ی جالب هم اینکه کرایه ی تاکسی صد تومن بود و ما کلی ذوق کردیم البته فقط 25تومن ارزون تر از شهرک خودمون بود!)

   وسطای کلاس دوم یعنی کلاس استاد مخبر بود که رسیدیم . همه جا ساکت و چه بسا خنک. دوس جون گوشی درپیت اینجانب رو گرفته و به طور ناگهانی غیبش زد! و تا بعد کلاس هم اگه  شما پشت گوشتون رودیدین ماهم دوس جون رو دیدیم!بعد کلاس استاد مخبر جمع خانومونه شد وهمه ی آقایون حاضر درسالن رو بیرون نموده و دوربین ها خاموش شد و خانوم ها زنده یاد و از نور برامون صحبت کردن. ( این اسم ها مستعاره! معرف حضور خانومای شرکت کرده در اردو هستن) شب بعد از نماز مغرب و عشا نشستی در اتاق بغلی توسط آقایون برگزار کننده ی اردو ( دینی بلاگی های محترم) برگزار شد و من و خانوم مجری جای همگی خالی کم شولوغ نکردیم که صد البته مورد کنایات و تذکرات خانوم های دور و اطراف قرار گرفتیم ( راستی اصفهانی های محترم هم رسیده بودن و پایه ی شلوغ کردنمون جور شد). دوس جون که تولدش بود شربت و شیرینی پخش کرد و کلی با خانوم مجری همو شربتی کردیم . دوس جون شیرازی ها هم دیگه رفتن ! البته به جز دوتاشون که همسران گرامشون دوریشون رو تحمل نکرده و به قم اومده بودن ( هو به تو چه تو مسائل خونوادگی مردم دخالت می کنی؟!). بعد از نشست شام خوردیمو دوباره نشست با خانوم ها. دوس جون هم کلی ترکونده بودن و تخمه خریداری نموده و ما را خوشحال کردند! تخمه خورده و به صحبت ها که در مورد حجاب بود گوش می دادیم اولش خیلی مخالف بودم ولی شب که فک می کردم دیدم همش حقه و یه ذره متحول شدم. راستی رای گیری کردن که امتحان بگیرن یا نه؟ ما هم که همه بچه درس خون!! (آره جون عمت) همه موافق بودیما ولی نمی دونم چرا نگرفتن!

    بعد از نشست دوس جون به همراه مامان دوقلوها به منزلشون رفته و شب رو اونجا سپری کردن. ما هم که خوابمون نمی برد و اینکه چون شب آخر اردو بود و دیگه همو نمی دیدیم دلمون نمی اومد بخوابیم تا نزدیکای صبح بیدار ومشغول صحبت بودیم. راستی یادم رفت بگم که از بچه هایی که از تهران باهامون اومده بودن نفری پنج هزار تومن به عنوان کرایه ماشین پول زور گرفتم!( به جز بعضی نور چشمی ها) یه ذره خوابیدیمو نماز صبح و بعدم صبحانه.

   وسایل ها رو جمع کردیمو به اتفاق راضی جون  یه کم زودتر از بقیه ی بچه ها به سمت محل برگزاری اختتامیه ی اردو حرکت کردیم که لوح ها رو توی جاش بذاریم. لوح ها هنوز نرسیده بود و رفتیم تو سالن. من هم طبق معمول شیطنت هام رو شروع کرده و غیرو!

   لوح ها رو آوردن و با دوس جون ها که 6 نفری می شدیم رفتیمو لوح ها رو سر جاش گذاشتیم. البته عمو روحانی هم  کم هولمون نکردن که زود باشید و ما هم فکر کردیم اونجا لنگ این لوح ها هستن و بدو بدو درستشون کردیم ! بعد هم صدامون کردن که خط خطی (نشریه ای فوق العاده شیک بود و هر شب توی اردو بهمون می دادن) رو بوصلیم (وصل کنیم). اینجا هم کلی شیطنت نموده و خندیدیم. مراسم دیگه تموم شد و قرار شد برای آخرین بار به زیارت حرم مطهر حضرت فاطمه معصومه (س) بریم. توی اتوبوس اینجانب چندین بار نقش بلند گو رو بازی کرده و سخنان خانوم شیرازیمون که بازمانده ی نسل همون شیرازی های گل بود به بچه ها انتقال می دادم! ( عامل نفوذی هنوز هم مجهول الهویه است )

   سر اذان بود که به حرم رسیدیم. من نرفتم شبستان ولی راضی رفت شبستان برای نماز جماعت. به سمت حرم رفتم و نماز و اون دعا خوشگله! رو خوندم ( دعای صد صلوات رو می گم) هر دفعه می خونم حال و هوام عوض می شه. بعد دعا رفتم بیرون تا یه دوری بزنم و مختصر خریدی. ساعت یک و ربع بود که به سمت اتوبوس رفتمو سوار شدم اکثر بچه ها تو اتوبوس بودن. آخرین حلالیتم رو از بچه ها گرفتمو بعد هم ناهار. هنوز برامون اتوبوس نگرفتن! ما هم شب 22 تا مهمون تو خونه داریم و مامان گرام و عزیز تر از جانم دست تنها! البته من که از خدام بود دیر برسم و کمک نکنم! بعد ناهار با بچه ها دور هم جمع شدیم و صحبت کردیم . دو تا از بچه ها هم با آلفا ها رفتن ( منظور از آلفا سران حکومتی و به قول خودمون کله گنده هاس! ) و ما اپسیلون ها منتظر اتوبوس نشستیم! خانوم مجری هم در خواب به سر می بره آخه 3 روز قبل اردو و در اردو اصلا نخوابیده!!!

   اتوبوس اومد. از مسئولین اردو تشکر کرده و با ولوو اومده با بنز بی کولر برگشتیم!! یه صحنه ای هم که خیلی جالب بود عمو روحانی وقتی اتوبوس راه افتاد دستاشون رو به سمت آسمون بلند کرده و الحمدلله گفتن و ما خندیدیم!

 

   به امید دیدار مجدد بچه ها در اردوهای بعدی

 

   راستی عید همگی مبارک انشاالله کربلا و حرم آقا همو زیارت کنیم...

  


  نظرات شما()


 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ

خانه |شناسنامه|ایمیل
وبلاگ من
 
 
 
 
 
 
دختر باباش
فاطمه
من منم دیگه!
 
دختر باباش
 
گل دختر - به روز رسانی :  5:9 ع 97/3/11
عنوان آخرین نوشته : چگونه در مصاحبه ورودی حوزه شرکت کنیم؟











نقد ملس - به روز رسانی :  10:32 ص 89/11/10
عنوان آخرین نوشته : کلاس

دفتر توسعه ی وبلاگ های دینی - به روز رسانی :  7:33 ع 86/10/9
عنوان آخرین نوشته : به سوی نور
 
رند
جک اس ام اس ....
 
یــــاهـو
 
قدم اول!
اردوی طهورا
رمضان
کودک