سفارش تبلیغ
صبا ویژن
همانا خدا را بندگانى است که آنان را به نعمتها مخصوص کند ، براى سودهاى بندگان . پس آن نعمتها را در دست آنان وا مى‏نهد چندانکه آن را ببخشند ، و چون از بخشش باز ایستند نعمتها را از ایشان بستاند و دیگران را بدان مخصوص گرداند . [نهج البلاغه]
دختر باباش
 

 
 
از: فاطمه  ::  86/5/24 ::  12:10 عصر

 

   تا اینجا پیش رفته بودیم که به سمت میدون آزادی حرکت کردیم . هوا بس ناجوانمردانه گرم بود! از ساعت 4 چند دقیقه ای نگذشته بود که به محل ایست اتوبوس رسیدیم. البته اتوبوس هنوز نیومده بود. گوشی درپیت این جانب هم هی زنگ می خورد که خانوم فرجی کجایید؟ اتوبوس کو؟ مشکل کار اینجا بود که من و بچه ها از قبل هیچ گونه آشنایی نسبت به هم نداشتیم چه بسا از جلوی هم چندین بار رد شده بودیم ولی همو نشناخته و بعد از زنگ زدن همو شناختیم!

    تا همه ی بچه ها رو به سمت اتوبوس راهنمایی کنم و از فروشگاه رفاه مختصر خریدی ساعت 5 شده بود . نکته ی جالب اینکه همه فکر می کردن این خانوم فرجی که زنگ می زنه و ما رو دعوت می کنه کیه و به قول یکیشون یه عاقله زنیه!! ولی با دیدن من کلی جا خوردن. خب حق داشتن فرجی پشت تلفن کجا و این کجا!!! گرمای هوا و متر کردن عرض خیابون و پل هوایی به دفعات مکرر نفسی برام نذاشته بود! دوست جونم  ازروی لیست ، حضور غیابی کرد و بالاخره اتوبوس به راه افتاد. من هم ازهمون اول راهی با اکثر بچه ها دوست شدمو به قول یکیشون ماهیت خودمو نشون دادم! توی راه پر بود از پلیس راه و آقا ملکی (همون راننده سرویس گراممون ) بس یواش می رفت . نیمه های راه از بچه ها پذیرایی شد و نزدیک اذان مغرب و عشا بود که به قم رسیدیم . البته با آدرس دادن مستر احسان بخش کم گم نشدیم!

   محل اردو فرهنگسرای سازمان ملی جوانان قم بود . یه فرهنگسرای بزرگ با محیطی سر سبز و یه حوض خالی از آب! اگه پر بود که ...! خلاصه که رفتیمو تلپ شدیم تو محل استقرار. بچه های شیراز که فدای همشون بشم از صبح رسیده بودن و یکی از خانومای گل که از تبریز اومده بود + میزبانان عزیزتر از جانمون اونجا مستقر بودن. نماز به صورت جماعت خوانده شد و از شام خبری نبود،کم کم روده بزرگه داشت روده کوچیکه رو می خورد و این خانوم مجری ام هی غر می زد که گشنمه! کشت منو. بالاخره شام رسید و همه دلی از عزا در آوردن .( ماجرای اتو رو هم نمی گم که بعضی ها برای دومین بار ضایع شن ) جای همگی خالی شب اول خیلی شب باحالی بود . و باحال تر شد بعد از نشست صمیمانه. هر کس خودشو معرفی کرد اینکه از کجا اومده،میزان تحصیلاتش چقدره ، سن (قابل توجه آقایون که همه ی خانوما سنشون رو دقیق گفتن)و آدرس ایمیل و وبلاگشون رو هم دادن. وسطای مراسم شایدم آخراش بود که خانوم شریعت مدار و هیئت همراهه رسیدن. ناگفته نماند که بعضی یا خواهر،عده ای دخترخاله و دخترعمه وغیره رو به همراه خودشون آورده بودن.

   نیمه های شب بود و من و خانوم مجری که خوابمون نمی برد از هر دری سخن گفتیم تا اینکه گشنمون شد. خانوم مجری ام که یه محموله ی بزرگ میوه به همراه خودش آورده بود محموله رو بدون سروصدا از پلاستیک خارج کرد و مشغول خوردن شدیم خوردن میوه ای کاملا بی بو و بی سروصدا به نام  خیار! هرچی ما سروصدا کردیم کسی ازخواب نپرید! کولر با سرعت هر چه تمام تر کار میکرد و شب اولی یخ کریدم . ناگفته نماند که دور تا دور محل استقرار پر بود از پریزهای برق + سه شاخه که تقریبا همه پر بودن ( برق مفت بود دیگه). چشمام داشت گرم می شد که با صدای الله اکبر موبایل بعضی یا از خواب بیدار شدیم! بله اذان بود. اما این یکی فرادا خونده شد و من فلک زده که وختی جام عوض می شه خوابم نمی بره طبق قضیه ی خواب نبرندگی تا خود صبح و خوردن صبحانه بیدار بودم .

   درست یادم نیست مراسم افتتاحیه چه ساعتی شروع شد ولی بعد از قرائت قرآن توسط قاری محترم و به پا خواستن به احترام خونده شدن سرود جمهوری اسلامی دوس جونم که خانوم مجری شده بود بالا رفت و یه اعلام موجودیتی کرد!! بعد آقای فخری  سخنرانی کوتاه شایدم بلندی کردن ( به دلیل خواب آلودگی هیچی درست یادم نمی یاد) و بعد هم سرکار خانوم صادقی و .... و بالاخره کلاس شروع شد.

   اولین کلاس که عالی ترین کلاس (البته از نظر من ) هم بود مال دکتر علیرضا موذن بود. با کلی دم و دستگاه و لب تاب و اغیار اومده بودن ( آخر کلاس) . کلی ام مدرک داشتن این استاد محترم که باز هم به دلیل خواب آلودگی یادم نیست!! ( راستی یه خبر حاشیه ای : هنوز به مستر محترم که این همه به من تل می زدن سلام نکردم نه اینکه بی ادب باشما نه یه جوری منتظرم اون تحویل بگیره!) کلاس واقعا عالی و پر محتوا بود. من که خیلی کیف کردم. یه آن تراک و دوباره ادامه ی کلاس. کلاس انقدر عالی بود هم از لحاظ محتوا هم از لحاظ انتقال مفاهیم که همه ی بچه ها و علی الخصوص خانومای مشهدی هی الفاظش رو در روزهای بعد  به کار می بردن ! ( وزارت عشق، سوما، تبخیر شدن و ... )

   دیگه ظهر شده نماز جماعت و ناهار  یه کم استراحت و دوباره کلاس ...

 

 

ادامه ی ماجرا هم برای پست بعدی ....


  نظرات شما()


 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ

خانه |شناسنامه|ایمیل
وبلاگ من
 
 
 
 
 
 
دختر باباش
فاطمه
من منم دیگه!
 
دختر باباش
 
گل دختر - به روز رسانی :  5:9 ع 97/3/11
عنوان آخرین نوشته : چگونه در مصاحبه ورودی حوزه شرکت کنیم؟











نقد ملس - به روز رسانی :  10:32 ص 89/11/10
عنوان آخرین نوشته : کلاس

دفتر توسعه ی وبلاگ های دینی - به روز رسانی :  7:33 ع 86/10/9
عنوان آخرین نوشته : به سوی نور
 
رند
جک اس ام اس ....
 
یــــاهـو
 
قدم اول!
اردوی طهورا
رمضان
کودک