سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آفت دانش، فراموشی و تباهی اش، گزارش آن به نا اهل است . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
دختر باباش
 

 
 
از: فاطمه  ::  86/5/25 ::  12:58 صبح

کلاسای بعد از ظهرم طی شدن توسط کدوم اساتید یادم نیست ( نگید طرف خنگه درگیر کارای مکه ام ذهنم درست کار نمی کنه ) و بالاخره انتظار به پایان رسید و قرار شد به زیارت حضرت فاطمه ی معصومه (س) بریم . جای همگی خالی به هنگام عزیمت این مستر فیلمبردار تو سوراخ دماغ من و خانوم مجری و اغیار رو هم فیلمبرداری کردن! انگار بازیکنای تیم ملی یا شخصیت های مهم سیاسی بودیم!! یه سوژه ی جدید هم واسه خندیدنمون همین بود! برای نماز به حرم رسیدیم . منو راضی طبق معمول از گروه جدا شدیم و تندی به سمت شبستان رفتیم برای نماز. تو حیاط به عمو جون زنگ زدم... دل جفتمونم گرفته بود. مختصر دعایی کرد و خدافظی. بعد از نماز و زیارت  به سمت محل ایست اتوبوس حرکت کردیم وطبق قضیه ی آن تایم بودن تقریبا 20 شایدم 30 دقیقه ای زود رسیدیم. تا بچه ها بیان و سوار اتوبوس بشیم ساعت دیگه 9 شده بود . به سمت محل استقرارمون حرکت کردیم. هنوز عرق به تنمون خشک نشده بود که (اه اه کثیفا) متوجه شدیم یک عدد جناب مارمولک در ساک دوست عزیزتر از جان تبریزیمون جا خوش کرده! طبق قضیه ی شجاعت من و یه دوس جون دیگه در نقش خواهران پسر شجاع دست به کار شده و با شجاعت تمام مارمولک فلک زده رو از ساک اوشون بیرون کردیم.

   شام صرف شد و قرار بود مثل دیشب یه مجلس معرفی کنون بر پا بشه ولی با توطئه ی ما و همدستی همه ی بچه های حاضر در اتاق اعم از ( شیرازی ، تبریزی و تهرانی وغیرو) قضیه ختم به خیر شد!

   خبرها حاکی از اون بود که روز بعد باید ساعت 4:30 صبح یعنی دقایقی بعد از نماز صبح از خواب ناز بیدار شده و به سمت مسجد مقدس جمکران عازم شیم. خلاصه که مثل شب قبل که عین جغد بیدار بودم باز هم خوابم نبرد و بعد از نماز صبح و بیدار کردن دوستان به بد بختی به سمت مسجد مقدس جمکران عازم شدیم. جای همگی خالی با جناب محمد جواد خان که معرف حضور بچه های حاضر در اردو هست تو حیاط کلی مشغول دنبال بازی شده و چند باری یواشکی ایشان را به زمین انداختم ( نه اینکه من بندازمشا،نه خودش افتاد! ) ساعت 6 بود و دلم بد جور قار و قور می کرد موکت ها روی زمین پهن شد و بساط صبحانه آماده . کفش اینجانب هم که همیشه مشکل سازه نذاشت رو موکت بشینم و روی سکو نشستم و به دنبال خانوم مجری می گشتم که درپیت زنگ خورد. بله خانوم مجری رفته بود دم اتوبوس! اما نه طبق قضیه ی آن تایم بودن بلکه طبق قضیه ی تکروی!! جای همگی خالی حلیم مشتی خوردیم البته با کاسه های قزبیت (شایدم غزبیط و غیرو ) که داده بودن چندین بار شاهد متلاشی شدن کاسه ها و ریختن حلیم بر روی شهر کردی های عزیز بودیم. ( یه نکته ی حاشیه ای هم اینکه به ما دارچین کم رسید و نهایتا نزدیک بود مجبور شیم از خاک برای رنگ و لعاب دار کردن حلیممون استفاده کنیم!! )

    دوباره سوار اتوبوس شدیم و قرار شد به سمت یه محل خوش آب و هوا خارج از شهر قم حرکت کنیم. خانوم مجری هم تا نشستیم تو اتوبوس گفت خوبه  دور باشه من بخوابم و این چنین شد ! راه دور و تمام راه رو خانوم مجری خوابیدن! ( به قول خودش سه روزه نخوابیده ) بماند که توی راه چقدر همه رو اذیت کردمو با دوس جونای شیرازی کم آتیش نسوزوندیم! موقع آب خوردن هم کم دوستان رو خیس نکردمو غیرو. دیگه کم کم باید با همه چی خدافظی میکردیم همه چی یعنی ارتباط با خارج از وسف ( vesf). ارتباط با دنیای بیرون! دیگه هیچ گوشی آنتن نمی داد و هیچ سیستمس کانکت نمی شد! در راه باغ های پر از سیب و هلو بد جوری چشمک می زدن و درختان گردو ما رو بر اون داشتن که دست از شیشه ی اتوبوس بیرون برده و چند عدد گردو بدزدیم ولی چه بسا خیالی بود خام و باطل! در راه استخرهای پر از آب حسابی خود نمایی می کردن و البته اقوام خانوم شترمرغ رو هم در کوهستان دیدن کردیم !!

   و حال اگه منطقه ی خوش آب و هوا اینه باید همه رو یه دور دعوت کنم خونمون لابد میگن اینجا ( به قول پدر گرام بلا تشبیق) بهشته! یه بیابون که دور و اطرافش رو کوه گرفته و نسیم خنکی ازش می یومد به همراه چند تا خونه که معلومه مال آقازاده های پولداره که نمیدونن پولشونو کجا سرمایه گذاری کنن. اولین کلاس هم در محل نماز خونه ی دهکده ( به قول عمو روحانی ) برگزار شد و بعد نماز و حالا ناهار!! اما کو ناهار نیست که ناهار ندادن !  نه گوشی آنتن داشت و نه می شد با خارج از اونجا ارتباطی برقرار کرد. همه گشنه و خسته از کلاس! ساعت نزدیک 2 بود ولی از ناهار خبری نبود. نه مغازه ای هیچی نبود . عینهو برهوت! به قول عده ای از خانوما تموم این ماجرا توطئه ای از پیش تعیین شده برای سر به نیست کردن بانوان وبلاگ نویس بود ! شیرازی ها که طبق معمول به خواب رفتن البته + خانوم مجری و باز هم بماند اذیت و آزارهای اینجانب که نسبت به دوستان ابراز داشتم! با خانوم خبرنگار عزیز زیر سایه ی درخت بید نشسته بودیم و از گشنگی حرف می زدیم که تصمیم گرفتیم از وسف تا قم دیوار انسانی تشکیل بدیم به نشانه ی اعتراض ! یکی از برادرها هم می خواستند مصالح بیارن برای دیوار که غذا رسید! بعله جای همگی سبز چه زرشک پلو با مرغی خوردیم! و در نوشابه های سبز رنگ رو برای خانوم معلم جمع کردیم تا به ایشان در زمینه ی علم آموزی به کوچولوهای کلاس اولی کمک کرده باشیم.

   کلاس بعد از ظهرم به پایان رسید و اینجانب دختر استاد محترم رو هم کم اذیت نکردم البته از نوع دوستانه! بعد از کلاس بر آن شدیم که به کوه رفته و بالاخره کفش مناسب برای کوه رو یه جا استفاده کنیم! کلی هم توی راه عکس انداختیم که پیش برو تو کیسه ی عزیزه! راضی جون هم عینهو بز (البته ببخشیندا) از کوه بالا می رفت و من هم مثل مارمولک روی یه تخت سنگ نشسته بودم و تیکه بار مردم می کردم!

   و بالاخره پس از اصرارهای مکرر برادر محترم از کوه پایین آمده و سوار بر اتوبوس شدیم. من هم یه جوجه تیغی از کوه کنده و به داخل اتوبوس بردم برای آزار نوع دوم!

   اتوبوس که به راه افتاد همه منتظر بودن به جایی برسن که گوشی آنتن بده و بالاخره انواع و اقسام صدای اس ام اس گوشی ها و ذوق بچه ها که آخ جون آنتن دادم!! گوش همه رو نوازش داد. (آقا داداش ما هم که کلی دلشون شور زده بود به علاوه ی شونصد تا اس ام اس چند باری هم تماس گرفتن )

( راستی عامل نفوذی همچنان مجهول الهویه است! )

 

 

می دونم که خیلی طولانی شده و دارید خسته میشید ولی : اولا : خسته نباشید. ثانیا : قول می دم تا قبل مکه رفتنم تمومش کنم . ثالثا : این داستان همچنان ادامه دارد!!!


  نظرات شما()


 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ

خانه |شناسنامه|ایمیل
وبلاگ من
 
 
 
 
 
 
دختر باباش
فاطمه
من منم دیگه!
 
دختر باباش
 
گل دختر - به روز رسانی :  5:9 ع 97/3/11
عنوان آخرین نوشته : چگونه در مصاحبه ورودی حوزه شرکت کنیم؟











نقد ملس - به روز رسانی :  10:32 ص 89/11/10
عنوان آخرین نوشته : کلاس

دفتر توسعه ی وبلاگ های دینی - به روز رسانی :  7:33 ع 86/10/9
عنوان آخرین نوشته : به سوی نور
 
رند
جک اس ام اس ....
 
یــــاهـو
 
قدم اول!
اردوی طهورا
رمضان
کودک