سلام چند وقته دیگه حوصله نوشتن ندارم . یعنی نوشتنم نمی یاد، شدم یه کپی بردار ماهر! البته کپی برداری همچین بدم نیستا خودم که خوشم اومده!!
کودکی با پاهای برهنه بر روی برفها ایستاده بود و به ویترین فروشگاهی نگاه میکرد
زنی در حال عبور او را دید . او را به داخل فروشگاه برد و برایش لباس و کفش خرید و گفت: مواظب خودت باش
کودک پرسید: ببخشید خانم شما خدا هستید؟
زن لبخند زد و پاسخ داد: نه من فقط یکی از بنده های خدا هستم
کودک گفت:می دانستم با او نسبت دارید ...